بیوگرافی شهيد محمد ابراهيم همت

ساخت وبلاگ

امام خميني(ره):
ملت ما نبايد هيچ وقت فراموش كند كه اگر فداكاري اين عزيزان و اگر جانفشاني بهترين عناصر اين ملت در ميدان هاي نبرد نبود،هيچ يك از اين آرزوهايي كه محقق شد تحقق نمي يافت.
مقام معظم رهبري:
رحمت سرشار خداوند متعال بر شهداي فضيلت،شهدايي كه با نثار خون خود،درخت با بركت اسلام را آبياري نمودند.
بيرقي به نشانه آزادگي
حالا كه سال ها از پيچيدن عطر باروت در فضاي شهر ها و روستاهاي اين سرزمين گذشته،حالا كه ما در آرامش بعد از آن طوفان بزرگ،به ماندن و بودن دل خوش كرده ايم ،گفتن وشنيدن از خصائل و خصائص مردان بي مثل جنگ،بي شباهت به بازخواني و بازشنوي حماسه هاي اسطوره اي ايران كهن نيست. گاهي هم اين روايت ها و حكايت ها ممكن است در نگاه اول رنگي از اغراق نيز در خود داشته باشد اما بانگاه هاي دقيق و عميق مي توانند و بااتكاء به قرائن و شواهد موجود درهمين روايتها پي به حقايقي انكار ناشدني ببرند،حقايقي كه هشت بهار از عمر انقلاب اسلامي ايران رادر خود و با خودعجين كرده است. در هياهوي ايام پر مخاطره جنگ تماشاي كامل و درستي به جمال جليل سرداران صحنه هاي نبرد ممكن نبود اما اكنون كه آن غبار به مدد گذشت زمان فرو نشسته مي توان به بهانه هاي مختلف نگاهي به قامت رعناي آن باند بالاهاي بهشتي انداخت و به فرهنگ عاشورايي دفاع مقدس باليد.
اكنون يكي ازاين سروقامتان با هيبتي سترگ پيش روي ماست مردي كه از مردستان غيرت علوي سربرافراشت و نام خود و ايران اسلامي را برسرزبان ها انداخت.
<<محمد ابراهيم همت>>همان نام رفيع و مينوي است كه اكنون سال ها در كنگره هاي آسمان هفتم زمزمه مي شود و بر خاكريزهاي خاطرات دفاع مقدس بيرقي به نشان جاودانگي است. اين شماره از يادنامه سطرهاي سرخ به يمن و تبرك نام او ترتيب يافته و در هواي نام عزيزش نگاشته شده است.
گذري بر زندگي همت
محمد ابراهيم همت درسال 1334در شهر قمشه اصفهاي به دنيا آمد.خانواده محمدابراهيم از راه كشاورزي امورات مي گذراندو او نيز از همان كودكي به نوبه خود در كارها به پدر و مادر كمك مي كرد. بعد از تحصيلات ابتدايي وارد دانشسراي تربيت معلم شد و پس از آن به خدمت سربازي رفت. شغل باارزش معلمي درروستارابعداز سپري شدن سربازي برگزيد. اين سال ها مصادف بود با اوج گيري قيام مردم ايران عليه استبدادو استكبارپادشاهي. همت كه خود از خانواده اي رنج كشيده و مستضعف بود همپاي ديگر مردم ستمديده پا در عرصه مبارزه پنهان و آشكار با رژيم ستمشاهي گذاشت و با توجه به نيروي جواني و هوشياري و شعور انقلابي كه داشت و به واسطه مبارزه آشكارش با رژيم ،حكم اعدام او صادر شده بود اما دست از مبارزه نكشيد تا طعم شيرين پيروزي را بامردم تجربه كند.
پس از انقلاب و با شروع جنگ،احساس كرد كه بايد در جبهه ها حضورپيداكندو او كردستان را براي مقابله و مبارزه با دشمنان پيدا و پنهان اين مرزو بوم برگزيد و به دنبال رشادت ها و لياقت هايي كه از خود نشان داد به فرماندهي سپاه پاسداران پاوه منصوب شد.همت به خاطرضربات مهلكي كه به دشمنان وارد آورده بود به يكي از سرداران بزرگ جنگ تبديل شد. معاونت تيپ رسول الله (ص)و فرماندهي اين تيپ را به تدريج به عهده گرفت.
همت در سن 26سالگي به توفيق زيارت حج مشرف شد از آن پس لقب حاجي برازنده نامش شد. او در سال 1360ازدواج كرد و ثمره اين وصلت تولد دو پسر به نام هان مهدي و مصطفي بود هرچند اين فرزندان سايه پدر را چند صباحي بيش روي سرخود احساس نكردند. همت در سن28سالگي و درهنگام مقاومت در برابر تهاجم هاي پي درپي دشمن براي باز پس گيري جزيره مجنون كه چندي پيش از آن به دست نيروهاي اسلام آزدشده بود،در روز شانزدهم اسفند ماه شصت و دو به آرزوي هميشگي اش نايل شد و با شهادتش به خيل مقربان الهي پيوست.
پاي صحبت همسر شهيد همت
حتما بايد بروي؛همين الان!
ته قلبم فكر نمي كردم حاجي شهيد شود. چرا دروغ بگويم؟فكر مي كردم دعاهاي من سد راه او مي شود. گاهي كه از راه مي رسيد -دست خودم نبود-مي نشستم و نيم ساعت بي وقفه گريه مي كردم . حاجي مي گفت<<ناراحتي من ميروم جبهه >>مي گفتم <<نه،!اگر دلم تنگ مي شود به خاطر اين بود،دلم برايت تنگ نمي شد. همين خوبي هاي توست كه مرا بي قرار مي كند.>>
ظاهرا همه بسيجي ها هم همين احساس را نسبت به حاجي داشتند . خودش چيزي نمي گفت اما دفترچه يادداشتي بود كه من ميديدم هميشه زير بغل حاجي است و هر جا مي رود آن را با خودش مي برد. يك روز غروت كه حاجي آمده بود به من و مهدي سر بزند-هنوز انديمشك بوديم-خيلي اصرار كردم بماند و حاجي قبول نمي كرد. در همان حين از نگهباني مجتمع آمدندگفتند حاجي تلفن فوري دارد. ايشان لباس پوشيد،رفت و دفترچه را جاگذاشت. تابرگردد،من بي كار بودم ،دفترچه را باز كردم چند نامه داخلش بودكه بچه هاي لشكر براي او نوشته بودند. يكي شان نوشته بود<<من سر پل صراط جلو تو را مي گيرم. سه ماه است توي سنگرم نشسته ام به عشق رويت روي تو...>>نامه هاي ديگر هم شبيه اين . وقتي حاجي برگشت گفتم<<تو همين الان بايد بروي!>>گفت<<نه. رفتم اتفاقا تلفن از طرف بچه هاي خودمان بود،بهشان گفتم امشب نمي آيم.>>گفتم <<نه،حتمابايد بروي ،همين الان!>>حاجي شروع كرد مسخره كردن من كه <<ما بالاخره نفهميديم بمانيم يا برويم؟ چه كنم؟ تو چه مي خواهي؟گفتم<<راستش من اين نامه ها را خواندم. >>
حاجي ناراحت شد،گفت<<اينها اسراري است بين من و بچه ها،نمي خواستم اينها را بفهمي.>>بعد سر تكان داد،گفت<<تو فكر نكن من اين قدر آدم بالياقتي هستم .اين بزرگي خود بچه هاست. من يك گناهي به درگاه خدا كرده ام كه بايد با محبت اين ها عذاب پس بدهم.>>گريه اش گرفت،گفت<<وگرنه ؛من كي ام كه اين ها برايم نامه بنويسند؟>>خيلي رقت قلب داشت و من فكر ميكنم اين از ايمان زياد او بود.
حاجي براي رفتنش دعا مي كرد ، من براي ماندنش. قبل از عمليات خيبر آمد به من و بچه ها سربزند. خانه ما در اسلام آباد خرابي پيداكرده بود و من رفته بودم خانه حاج محمد عباديان -كه بعدهاشهيد شد. حاجي كه آمدند دنبالم ،من در راه برايش شرح و تفصيل دادم كه خانه اين طور شده ،بنايي كرده اند و الان نمي شود آنجا ماندو اما حاجي وقتي كليد انداخت و در را بازكرد جا خورد،گفت>>خانه چرا به اين حال و روز افتاده؟>>
انگارهيچ كدام از حرف هاي مرا نشنيده بود. خانم حاج عباس كريمي خيلي اصرار كرد آن شب برويم منزل آنها. حاجي قبول نكرد،گفت<<دوست دارم خانه خودمان باشيم.>>رفتيم داخل خانه. وقتي كليد برق رازد و تو صورتش نگاه كردم،ديدم پير شده . حاجي باآن كه بيست و هشت سال داشت همه فكر مي كردند جوان بيست و دو ساله است، حتي كمتر،اماآن شب من اولين بار ديدم گوشه چشم هايش چروك افتاده،روي پيشاني اش هم. همان جا زدم زير گريه گفتم <<چه به سرت آمده؟ چرا اين شكلي شده اي؟>> حاجي خنديد،گفت<<فعلا اين حرف ها را بگذار كنار كه من امشب يواشكي آمده ام خانه. اگر فلاني بفهمد،كله ام را مي كند!>>و دستش را مثل چاقو روي گلويش كشيد. بعد گفت<<بيا بنشين اين جا،با تو حرف دارم.>>نشستم. گفت<<تو مي داني من الان چي ديدم؟>>گفتم <<نه!>>گفت<<من جدايي مان را ديدم. >>به شوخي گفتم <<تو داري مثل بچه ها حرف مي زني!>>گفت<<نه،تاريخ را ببين. خداهيچ وقت نخواسته عشاق ،آنهايي كه خيلي به هم دل بسته اند،با هم بمانند>>من دل نمي دادم به حرف هاي او ،و جدي نمي گرفتم ،گفتم <<حالا ما ليلي و مجنونيم؟>>حاجي عصباني شد،گفت<<من هر وقت آمدم يك حرف جدي بزنم تو شوخي كن!من امشب مي خواهم با تو حرف بزنم . در اين مدت زندگي مشتركمان يا خانه مادرت بودي يا خانه پدري من،نمي خواهم بعد از من هم اين طور سرگرداني بكشي. به برادرم مي گويم خانه شهرضا را آماده كند،موكت كند كه تو و بچه ها بعداز من پا روي زمين يخنگذاريد،راحت باشيد>>بعد من ناراحت شدم ،گفتم <<تو به من گفتي دانشگاه را ول كن تا با هم برويم لبنان،حالا...>>حاجي انگار تازه فهميد دارد چقدر حرف رفتن مي زند،گفت<<نه ،اين طورها كه نيست ،من دارم محكم كاري مي كنم،همين.>>
فرداصبح،راننده بادو ساعت تاخيرآمد دنبالش ،گفت<<ماشين خراب است بايد ببرم تعمير.>>حاجي خيلي عصباني شد ،داد زد<<برادر من ،مگر تو نمي داني آن بچه هاي زبان بسته تو منطقه معطل ما هستند. من نبايد اينها راچشم به راه مي گذاشتم.>>از اين طرف ،من خوشحال بودم كه راننده تا برود ماشين را تعمير كند حاجي يكي دو ساعت بيشتر مي ماند.با هم برگشتيم خانه. اما من ديدم اين حاجي با حاجي دفعات قبل فرق مي كند. هميشه مي گفت<<تنها چيزي كه مانع شهادت من مي شود وابستگي ام به شماهاست. روزي كه مساله شما را براي خودم حل كنم مطمئن باش آن وقت،وقت رفتن من است.>>
نقش شهيد در كردستان و مقابله با ضد انقلاب
شهيد همت در خرداد سال 1359 به منطقه كردستان كه بخشهايي از آن در چنگال گروهكهاي مزدور گرفتار شده بود اعزام گرديد. ايشان با توكل به خدا و عزمي راسخ مبارزه بي امان و همه جانبه اي را عليه عوامل استكبار جهاني و گروهكهاي خودفروخته در كردستان شروع كرد و هر روز عرصه را بر آنها تنگتر نمود. از طرفي در جهت جذب مردم محروك كرد و رفع مشكلات آنان به سهم خود تلاش داشت و براي مقابله با فقر فرهنگي منطقه اهتمام چشمگيري از خود نشان مي داد. تا جايي كه هنگام ترك آنجا، مردم منطقه گريه مي كردند و حتي تحصن نموده و نمي خواستند از اين بزرگوار جدا شوند.
رشادتهاي او در برخورد با گروهكهاي ياغي قابل تحسين و ستايش است. براساس آماري كه از يادداشتهاي آن شهيد به دست آمده است، سپاه پاسداران پاوه از مهر 1359 تا دي ماه 1360 (با فرماندهي مدبرانه او)، 25 عمليات موفق در خصوص پاكسازي روستاها از وجود اشرار، آزادسازي ارتفاعات و درگيري با نيروهاي ارتش بعث داشته است.
چند خاطره از زندگي محمد ابراهيم
همت و عشق به شهادت
توي راه پله نشسته بود و به پهناي صورت اشك مي ريخت و مي گفت:<<امروز توي راهپيمايي من رو نشونه رفتن ولي اشتباهي غضنفري رو زدن>>
انگار چيزي به ذهنش رسيده باشد. اشك هايش را پاك كرد و بلند شدو گفت:<<فكركردن با كشتن من نمي تونن جلوي مارو بگيرن>>جلو آمد. دستم را فشردو گفت<<حالا بههشون نشون مي ديم.>>و از خانه زد بيرون.
خدمت به مردم عبارت است!
دو ساعت بود پيچ را با پيچ گوشتي سفت نگه داشته بودم. موتور برق بايد روشن مي ماند كه مردم فيلم را ببينند. نميدانم چه اشكالي پيداكرده بود. هي خاموش مي شد من هم مامور روشن نگه داشتنش بودم هرچي گفتم:<<ابراهيم!بذار اين رو بديم تعمير،بعدا...>>مي گفت:<<نه!همين امروز بايد مردم اين فيلم رو ببينن. >>داشت موتور برق رامي گذاشت پشت ماشين.مي خواست برود يك روستاي ديگر. مي گفت جمعيت زيادي دارد،مي خواست آنجاهم فيلم را نشان بدهد.رفتم جلو و دستم را روي شانه اش گذاشتم و گفتم <<داد!الان دو ساله داري توي دهات فيلم نشون مي دي،تا حالا ديگه هر چي قرار بود از انقلاب بدونن فهميدن. اگه راست مي گي بيا برو پاوه. >>
همت مرد جبهه ها بود
اولين دوره نمايندگي مجلس شوراي اسلامي در حال شكل گيري بود.به ابراهيم گفتم:<<خودت و آماده كن،مردم تو رو مي خوان.>>چند باري بود كه راجع به اين مساله با او صحبت كرده بودم ولي او جوابي نمي داد. آن روز گفت<<نمي تونم . خداحافظي شب عمليات بچه هارو با هيچي نمي تونم عوض كنم.>>
آيا همت مستجاب الدعوه بود؟
<<بابايي،اگه پسر خوبي باشي،امشب به دنيا مي آي. وگرنه،من همه ش توي منطقه نگرانم. >>تا اين راگفت،حالم بدشد. دكمه هاي لباسش را يكي در ميان بست مهدي را به يكي از همسايه ها سپرد و رفتيم بيمارستان . توي راه بيشتر از من بي تابي مي كرد. مصطفي كه به دنيا آمد. شبانه از بيمارستان آمدم خانه . دلم نيامد حالا كه ابراهيم يك شب خانه است،بيمارستان بمانم. از اتاق آمد بيرون،آن قدر گريه كرده بود كه توي چشم هايش خون افتاده بود. كنارم نشست و گفت<<امشب خدامن رو شرمنده كرد. وقتي حج رفته بودم،توي خونه خداچند آرزو كردم . يكي اين كه در كشوري كه نفس امام نيست نباشم،حتي براي يك لحظه . بعد،از خداتورو خواستم و دو تاپسر. براي همين،هر دو بار مي دونستم بچه مون چيه. مطمئن بودم خداروي من رو زمين نمي اندازه. بعدش خواستم نه اسير بشم و نه جانباز . فقط وقتي از اوليائ الله شدم ،در جاشهيد شوم.>>
در انتظار وصل
چنگ زد توي خاك ها و گفت<<اين آخرين عملياتيه كه من دارم مي جنگم>>اصلا همت چند روز پيش نبود. خيلي گرفته بود،هميشه مي گفت:<<دوست دارم بمونم و اونقدر دردبكشم كه همه گناهام پاك بشه >>مي گفت:<<دلم مي خواد زياد عمركنم و به اسلام و انقلاب خدمت كنم.>>ولي اين روزها از بچه ها خجالت مي كشيد. مي گفت:<<نمي تونم جنازه هاشون رو ببينم>>ماندن برايش سخت شده بود. گفتم :<< اين چه حرفيه حاجي؟قبلاهر كي از اين حرف ها ميزد؛مي گفتي نگو.حالاخودت دارن مي گي.>>انگار دردوجودش را گرفته باشد،مشتش را محكم تر كرد و گفت:<<نه. من مطمئنم.>>
همت ،عباس هور
آقامرتضي! يه نفر رو بفرست خط ببينيم چه خبره. هركس مي رفت،ديگه برنمي گشت و همان سه راهي كه الان مي گويند سه راهي همت. خيلي كم مي شد بچه ها بروند و سالم برگردند. آقامرتضي سرش راپايين انداخت و گفت<<ديگه كسي رو ندارم بفرستم شرمنده>>حاجي بلندشد و گفت<<مثل اين كه خدا طلبيده>>و با ميرافضلي سوار موتور شدند كه بروند خط. عراق داشت جلو مي آمد. زجاجي شهيد شده بود و كريمي توي خط بود. بچه ها از شدت عطش ،قمقمه ها رامي زدند لب هور،جايي كه جنازه افتاده بود و از همان استفاده مي كردند. روي يك تكه از پل هاي كه آن جاافتاده بود سوارشد .هفت،هشت تا از قمقمه هاي بچه ها دستش بود. با دست آب راكنار مي زد و مي رفت جلو؛وسط آب،زيرآتش. آن جاآب زلال تر بود. قمقمه هاي را يكي يكي پر كرد و برگشت.
روزوصل
از موتور پريديم پايين جنازه را از وسط راه برداشتيم كه له نشود. بادگيرآبي و شلوار پلنگي پوشيده بود. جثه ريزي داشت،ولي مشخص نبود كي است و صورتش رفته بود. قرارگاه وضعيت عادي نداشت و آدم دلش شور مي افتاد. چادر سفيدوسط سنگر رازدم كنار. حاجي آن جاهم نبود. يكي از بچه هاش راكشيدطرف خودش و يواشكي گفت<<از حاجي خبرداري؟ مي گن شهيد شده. >>نه امكان نداشت خودم يك ساعت پيش باهاش حرف زده بودم. يك دفعه برق از چشمش پريد. به پناهنده نگاه كردم. پريدم پشت موتوركه راه آمده رابرگرديم . جنازه نبود،ولي رد خون تازه تا يك جايي روي زمين كشيده شده بود. گفتيد<<برويد معراج،شايد نشاني پيداكرديد. >>بادگير آبي و شلوار پلنگي ،زيپ بادگير را باز كردم،عرق گير قهوه اي و چراغ قوه. قبل از عمليات ديده بودم مسوول تداركات آنها را داد به حاجي. ديگر هيچ شكي نداشتم. هواسنگين بود. هيچ كس خودش نبود. حاجي پشت آمبولانس بود و فرمانده ها و بسيجي ها دنبال او. حيفم آمد دو كوهه براي آخرين بار حاجي رانبيند. ساختمان ها قد كشيده بودند به احترام او . وقتي برمي گشتيم،هر چه دور ترمي شديم ،مي ديديم كوتاه تر مي شوند. انگار آنها هم تاب نمي آورند.
شجاعت را از امام آموخت
بيسيمچي ،گوشي بيسيم را به دست حاج همت مي دهد . مي گويد:<<باشماكار دارند.>>حاج همت ،گوشي رامي گيرد:همت...بگوشم...>>
در همان لحظه ،خمپاره اي زوزه كشان مي آيد. بازهم بيسيمچي مي ترسد. صداي زوزه دلخراش خمپاره،بازهم دل او را فرو ريخته. خمپاره كمي دورترمنفجرمي شود. صداي مهيب انفجار،پردههاي گوش بيسيمچي را مي لرزاند و زمين از موج انفجار مثل گهواره مي ارزد. غباري غليظ همراه باتركش هاي داغ به طرف آن دو پاشيده مي شود.همه اينها دريك چشم برهم زدن اتفاق مي افتد حاج همت بدون اين كه از جايش تكان بخورد،بالبخند به بيسيمچي نگاه مي كند و به صحبت ادامه مي دهد. بيسيمچه خودش رابه زمين چسبانده و با دو دست گوشهايش را چسبيده است وقتي گردو غبار مي خوابد،به ياد حاج همت مي افتد. از جا بر مي خيزد . وقتي حاج همت چشم در چشم او مي دوزد،از خجالت سرش را پايين مي اندازد و در فكر فرو مي رود. او به ترس و دلهره خودش فكر مي كند و به شجاعت حاج همت. او خيلي سعي كرده ترس رااز خودش دور كند،اما نتوانسته. وقتي صداي سوت دلخراش خمپاره شنيده مي شود،انگار صداي سوت دلخراش خمپاره شنيده مي شو د. زانو ها خود به خود شل مي شوند،قلب به تپش مي افتد و بدن نقش زمين مي شود. بيسيمچي خيلي با خود كلنجاررفته تا بر ترسش غلبه كند؛اما هيچ وقت موفق نشده. يك بار دل به تاريكي بيابان سپرد تا ترس را براي هميشه در خود سركوب كند. در بيابان ،حاج همت را ديد كه در خلوت و تاريكي به نماز ايستاده. وحشت تنهايي،وحشت كمي نبود.از حاج همت گذشت و اين وحشت و تنهايي را آن قدر تحمل كرد تاصبح شد؛اما باز هم ترسش نريخت. سرانجام تصميم گرفت موضوع را با حاج همت در ميان بگذارد؛ولي هربار كه مي خواست لب باز كند،شرم و خجالت مانع از اين كار مي شد. او حالا ديگر از اين وضع خسته شده. دل را به دريا زده،سؤالي را كه مي بايست مدت ها پيش مي پرسيد،حالا مي پرسد:<<من چرامي ترسم؟شما چرا نمي ترسي؟راستش خيلي تلاش مي كنم كه نترسم؛امابه خدادست خودم نيست. مگر آدم مي تواند جلوي قلبش رابگيردكه تندتندنزند؟اگرمي تواند به رنگ صورتش بگويد زردنشو؟ اصلامن بي اختيار روي زمين دراز مي كشم. كنترلم دست خودم نيست...>>پيش از آن كه حرف هاي بيسيمچي تمام شود،حاج همت كه گويي از مدت ها قبل منتظر چنين فرصتي بوده ،دست مي گذارد روي شانه او و با لبخند. مهرباني مي گويد:<<من هم يك روزن مثل تو بودم. ذهن من هم يك روزي پر بود از اين سؤالها؛اما سرانجام امام جواب همه سؤالهايم را داد. >>
-امام،جواب سؤالهاي شمارا داد؟!
-بله...امام خميني!اوايل انقلاب بود. هنوز جنگ شروع نشده بود. يك روز باچند تا از جوان هاي شهرمان رفتيم جماران و گفتيم كه مي خواهيم امام را ببينيم . گفتيد الان نزديك ظهر است. امام ملاقات ندارند. خيلي التماس كرديم. گفتيم :از راه دور آمده ايم. به هر ترتيب كه بود،ما راراه دادند داخل. تعدادمان كم بود. دور تا دورامام نشسته بوديم و به نصيحتشان گوش مي داديم كه يك دفعه ضربه محكمي به پنجره خورد و يكي از شيشه هاي اتاق شكست. از اين صداي غير منتظره،همه از جا پريدند،به جز امام. امام در همان حال كه صحبت مي كرد،آرام سرش را برگرداندو به پنجره نگاه كرد. هنوز صحبت هايش تمام نشده بود كه صداي اذان شنيده شد. بلافاصله والسلام گفت. از جا بلند شد...امام از دير شدن وقت نماز مي ترسيدو ما از صداي شكستن شيشه . او از خدامي ترسيد. ما از غير خدا. آن جا بود كه فهميدم هركس واقعا از خدا بترسد،ديگر از غير خدا نمي ترسد...و هركس از غير خدا بترسد،از خدا نمي ترسد.
عاشقانه . عارفانه...
ما را در سایت عاشقانه . عارفانه دنبال می کنید

برچسب : بیوگرافی شهید محمد ابراهیم همت,زندگینامه شهید محمد ابراهیم همت,زندگينامه شهيد محمد ابراهيم همت,زندگینامه ی شهید محمد ابراهیم همت,زندگینامه شهید حاج محمد ابراهیم همت,عکس شهید محمد ابراهیم همت,زندگینامه شهید محمد ابراهیم همتی,بیوگرافی شهید حاج محمد ابراهیم همت,خلاصه زندگینامه شهید محمد ابراهیم همت,زندگینامه سردار شهید محمد ابراهیم همت, نویسنده : 9salamashora6 بازدید : 218 تاريخ : دوشنبه 17 آبان 1395 ساعت: 19:53